قاب عکسی کهنهام در گنجه... پیدا کن مرا
بر غبار صورتم دستی بکش؛ ها کن مرا
تصویر ماه در بغل قاب گریه کرد
گلهای ارغوان همه خوناب گریه کرد
نه تخت میطلبم نی به حسرت تاجم
پرندهام به هوای بهار محتاجم
كابل كبوترهای بیجان را بغل میكرد
زخمیترين شهری كه انسان را بغل میكرد
دستهایت روسری را از وسط تا میکند
این مثلث در مربع سخت غوغا میکند
کنار حادثه میپوشم، غمِ سیاه-سفیدم را
سپس به عکس تو میدوزم، دو بُعد کوچک دیدم را
مىرسد روزى كه مىرقصيم از دنيا برون
مىشود از آستين دوست، دست ما برون
می شكافد سیاهی شب را
آخرین لاى لاىِ یک مادر
کوچه از ما خانه از ما مدرکش دستِ شماست
اختیار رفت و آمد تکتکش دستِ شماست
با تخت و تاج یک سره زرین چه کرده است
بر روی زلفکان تو طاقین چه کرده است
من همین گونه که گشته سپری خوشبختم
من به این زندگی دربه دری خوشبختم
از عید مگویید که ما عید نداریم
زین خانه بر آیید! برآیید! نداریم