قسمت این بود دلت از همه جا پر باشد
قلبت آماده ی یک چند تلنگر باشد
خواستم در گوشهی دیوار، در باشم، نشد
سوی آزادی مسیری مختصر باشم، نشد
گیسوانم را به دست باد و باران دادهام
چشمهایم را به آغوش خیابان دادهام
می شود یک کس بیاید با قلم، نی با تفنگ
یک کمی وسعت بیارد بر جهانِ تار و تنگ
بگذار چشمهای تو دریا شود پری
غرقِ نگاه پاک تو دنیا شود پری
خوشا کسی که عزیز و سعید میمیرد
میان معرکه او رو سپید میمیرد
دلم می خواهد این شب ها پریشان خودم باشم
کمی در خلوت آغوش دستان خودم باشم
خورشید گیاهان را خورده بود
ماه را... هرچه از خاک بلندتر را...
دقیقن همین که دلم را به سوی خودت می کشیدی
جمال خودت را همان جا به روی خودت می کشیدی
از در و بام زمین آزار میروید چرا
وحشت از در، ناله از دیوار میروید چرا
آی دیدار صبح ناپیدا
چشم بر راهان واههی شکوفایی تو...
مرا از سنگزارِ بُغض ویرانگر پدید آورد
ترا از تار و پود برگِ نیلوفر پدید آورد