من شاعر کوچههای ناآرامم
هر کوچه صدا کند مرا با نامم
دیوار و در و پنجرهها میفهمند
من عاشقم و قلندر گمنامم
نه زن نه شراب نه بهار و باران
کوچه است یگانه منبع الهامم
از یاد نبرده کودک همسایه
این قصه که من کبوتر هر بامم
ساقی! تو اگر فروغِ فرخزادی
یک جام دگر بده که من خیامم
در کوچه اگر میکدهای بگشایم
ناکرده گنه مستحقِ اعدامم
این چیست، چرا، چه اتفاق افتاده
هم صبح به تلخی گذرد؛ هم شامم؟