آخرین اشعار

هزاره

چون درخت، ایستاده می‌میرم
شبح مرگ در کمین من است
همه از دور می‌شناسندم
داغ تبعیض بر جبین من است

هر کجا گردباد برخیزد
یا که آتش به هیمه در گیرد
طبق معمول در میان همه
عاقبت یک «هزاره» می‌میرد

تبر آمد مسلسل آمد تا ـ
بشکنانند سرو قدّم را
این‌چنین بوده، خوانده‌ام بانو
داستان‌های هفت جدّم را

گه به تحقیر گفته‌اند مرا
نسل چنگیز، دودمان مغل
گاه وقت سفر ز من جا ماند
جسد یک هزاره در زابل

زنده‌ام راه می‌روم؛ اما
قصهٔ دهمزنگ کُشت مرا
از درون تکه تکه می‌سوزم
داغ مرزاولنگ کُشت مرا

صد حسین شهید را دیدم
کربلا را به غرب کابل نیز
محشرش را خدا نشانم داد
گه به افشار و گاه در جلریز

دود، آتش، جنازه، زخمی‌ها
گور غم کرده دشت برچی را
آن‌قسم‌خورده یک تروریست است
می‌کشد هر که را و هر چی را

آسمان گرچه ابرناک شود
رد پای ستاره می‌ماند
تا هوا و درخت و دریا هست
خنده‌های هزاره می‌ماند

شناسنامه