یک مزرع بیآب و بارانم درین وادی
چیزی ندارم در بساطم غیر بربادی
زلف پریشان مرا هرکس که میبیند
آهسته میپرسد مگر با غم در افتادی؟
سهم لبان خستهی ما نسل غمپرور
هرگز نبوده خندهی آرام از شادی
اینجا بهار و چهرهی پائیز یک رنگ است
اینجا نمیروید به چشمت آدمیزادی
آیینه در دیوارها فریاد سر دادهست:
افتاده در روی خیابان نعش آزادی