عشق و صلح

آشتی سیب بهشت است برای چیدن
من و تو زنده به این یک دو نفس خندیدن

حاجیان گرم طواف اند و من این جا در بلخ
فیض ها برده ام از گِرد سرت گردیدن

دستهایت به مثَل سنگِ کنار کعبه است
آری این دست بود مستحق بوسیدن

عاشقی مذهب صلح است و مدارا با خلق
عاشقان را نبود حوصله ی جنگیدن

به صنم خانه ی چشمان تو گم گشت دلم
که به سر داشت تمنای خدا را دیدن

چهره بگشای و برون آ که تماشات کنند
ماه را نیست دگر چاره به جز تابیدن

عشق، آری دُم شیر است و دَم شمشیر است
دل ملرزان كه هنر نيست به این لرزیدن

شناسنامه