صدای فصل زندگی

زندگی مثل باد می‌گذرد، برگ‌ها روی آب می‌ریزند
برگ‌ها دانه‌دانه می‌شکنند، برگ‌ها بی‌حساب می‌ریزند

شاخه‌ها درد می‌کشند؛ اما سیب‌ها بی‌خیال می ‌رویند
سیب‌ها زود پخته می‌گردند، سیب‌ها با شتاب می‌ریزند

سرنوشت تمام آدمیان مثل یک کاغذِ مچاله شده‌ست
باد‌های عجیب می‌وزد و روی آن اضطراب می‌ریزند

مردمانی که گاه‌ آرامند، گاه طوفانی‌اند و خشم‌آلود
می‌گذارند پا به سینه‌ی برگ، در تن او عذاب می‌ریزند

بوی باران و جاده‌ها و درخت حس‌وحال عجیب می‌بخشند
می‌روم پا‌به‌پای دریاها، روی دستم حباب می‌ریزند

زندگی مثل عابران غریب؛ بوی غربت به برگ‌ها داده‌ست
روزها می‌روند و اما حیف، روی آتش کتاب می‌ریزند

شناسنامه