آخرین اشعار

روزها رفت

روزها رفت و من از عشق تو لبریز شدم
همسفر با دل افسرده ی پاییز شدم

روزها رفت و دلم بعد تو آرام نشد
قاب خالی پر از گرد سر میز شدم

دردم این است که یک ثانیه نشناختی ام
در دل آیینه با اشک در آمیز شدم

تو که رفتی و غمت سخت پریشانم کرد
آرزو های مرا برده و ویرانم کرد

وسعت عشق تو در سینه ی من جا دارد
دل من عشق تو را داشته تنها دارد

زندگی بعد تو افسرده و غمگینم کرد
تو که فرهاد نه… این زندگی شیرینم کرد

تو که رفتی و دلت را به کسی بخشیدی
تخم اندوه خودت را به تنم پاشیدی

هر کجا میروی آن عشق به کامت باشد
زندگی، شادی و لبخند بنامت باشد

بعد ها معنی اشعار مرا می فهمی!
درد تنها شدنم را به خدا می فهمی

دردهایی که به پای تو کشیدم آخر
لحظه ای جز غم و اندوه ندیدم آخر

عشق از شعر و از این زندگی بیزارم کرد
داستانی شده ام تلخ، که تکرارم کرد

روزها رفت و تمام تو مرا پر کرده ست
من درین دایره ها وسوسه انگیز شدم

داستان “من” و من آیینه ی پر گرد ست
عشق! بازیچه ی دستان تو من نیز، شدم!

شناسنامه