آخرین اشعار

رنج بی‌یاری

او ز یار می‌نالد؛ من ز رنج بی‌یاری
کار می‌دهد دستم، آخِر، این خودآزاری

تن به میله می‌کوبم چون پرنده‌ی تنها
بِسمِلَم، نمی‌میرم، وای از این گرفتاری

چای تلخ می‌نوشم، شعر و قصه می‌بافم
شعرهای ناموزون، قصه‌های تکراری

هی نگو که بی‌خارم؛ سنگ ره مَپندارم
من هم آرزو دارم: عشق، یار، عیاری

کو بهار؛ کو لبخند؟ این، قیامت سرخ است
جنگ مشت با شمشیر، های‌ و هوی بیماری

از نفس چه می‌پرسی، خود به عطسه‌ای بند است
در جهان و جان انگار حکم مرگ شد جاری

پشت این شب تاریک، صد هزار خورشید است
صبح می‌شود آغاز فصل سبز بیداری

شناسنامه