مانند بارانی که می شوید غباری را
اندوه و دل تنگی قلب بیقراری را
مانند مهتابی که در شب های تاریکی
روشن بسازد لحظه های بی شماری را
مانند صحرای که خشک و سرد و سوزان است
یک باره می بیند به چشمش آبشاری را
من با تو خوشحالم، بیا برگرد کافی است
عمری کشیدم رنج تلخ و انتظاری را
برگرد! اندوه مرا تنها تو می فهمی
مانند دل تنگی شهری که بهاری را…