آخرین اشعار

درون خودت

قطار عمر ترا باد می‌برد هر سو
بنای زندگی تو چه‌ خوب بر باد است!
گرفته دست ترا روزگار و می‌خندد
به این‌ که شادی‌ تو بی‌اساس و بنیاد است

اگر چه عشق به شیرینی وصال خوش است
ولی فراق نهفته به خون فرهاد است
همیشه چرخ به وفق مراد آدم نیست
و این سرشت غم‌انگیز آدمیزاد است

کنار رود نشسته به آب می‌نگرم
به دانه‌های حبابی که دل‌خوش‌اند هنوز
به نامرادی شبنم به قطره‌های زلال
به پوچیِ دفعات جدالِ این شب و روز

دلت گرفته از این نابکامی دنیا
سفر ترا به کجای زمانه خواهد برد؟
گرفته دَور تو را سایه های رنگ آلود
و تو درون خودت عاجزانه خواهی مُرد

شناسنامه