آخرین اشعار

جهان پر وحشت

می‌روم از جهان پر وحشت
تا نبینند شال و دامن را
از جهانی که ساده می‌ریزند
عفت و آبروی یک زن را

آه باران چرا نمی‌شوید؟
تپه‌های زمین خونین را
سالها شد درین حوالی ما
کس ندیده‌ست مرغ آمین را

دختری را که باد برده همه
میوه و برگ روزگارش را
کس نمی‌خواند از نگاهایش
غصه و قلب بی‌قرارش را

من شبیه پرنده‌ٔ دلتنگ
از زمین و زمان گريزانم
باد رفته‌ست لای موهایم
مثل موهای خود پریشانم

از خودم می‌روم رها بشوم
سودی از عمر و از جوانی نیست
بعد یک عمر تازه فهمیدم
مرگ پایان زندگانی نیست

شناسنامه