وقتی که غرق غصه و دلتنگی، راهی به جز فرار نخواهی داشت
جز چشمهای خسته و خونآلود، جز قلب بیقرار نخواهی داشت
آیینهها برای تو غمگین اند، آیینهها برای تو میگریند
در امتداد جادهی پاییزی، تصویری از بهار نخواهی داشت
مثل نهال باشی و یک لحظه بازی دستهای تبر گردی
دیگر برای زندگیات هرگز شوقی به برگ و بار نخواهی داشت
از خود فرار میکنی و حتی، تاریخ هم برای تو تکرار است
از شعر و عشق و آیینه دلگیری، میلی به این دیار نخواهی داشت