پاییز زیر بوتۀ گوجهفرنگی
روی بینی ایلیا
کنار بخاری
شبها نگرانم
پایت از پتو بزند بیرون
سرفه کنی
و خواب ببرها را ببینی*
.
از کوچه میگذرم*
کسی به دیوار سیمانی تکیه نداده
به خانه باز میگردم
کسی به دیوار سیمانی تکیه نداده
میایستم
و مثل ستون چوبی برق
سیگاری روشن کنم*
.
یادم نمیآید پرسیده باشم*
چند بار از دکلهای برق بالا رفتی؟
و لبهای کدام دختر را؟
اما تو درک کرده بودی
بازی «آلپاچینو»
مثل سیگار آدم را میسوزاند!
.
راستی گربههای این محل ناشناسند مرا
سگهایش، دیوارهایش
و این روزهای تودرتو
که نمیدانی کی میآیند
و چه وقت میروند
نگرانم «عبدالله»*
از بههمریختگی مبلها و گنجهها
از قوسی که روی دیوار روبهرو افتاده
تنهایی اشیا را جابهجا میکند
و نم، سنگ را میشکند
تو عبداللهی
پدر محمد*
فرزندت را پیامبر صدا بزن
مثل ایلیا
آنها معنای دلتنگیاند*
.
شب پیش زنگ زدم
هفتۀ پیش
ماه پیش
در حال حاضر خاموش بودی
میخواستم بگویم
چایی گذاشتهام
خواب است ایلیا
و ما میتوانیم حرفهای غیرطبیعی بزنیم
.
تو نیستی*
احتمالاً در «استکهلم» زیباتری
و سرگرمی میآید سراغت
میتوانی به مدرسه بروی
و شانههایت را یک وجب بالاتر بگیری
تو آنجا یک انسانی
و ببرها خمیازه نمیکشند
ببرها میجنگند در اینجا
و سعی میکنند از رودخانه بگذرند*
.
تو نبودی عبدالله*
شب پیش در محلۀ «ساختمان»
کسی به دیوار سیمانی تکیه داده بود
و برای تنهایی
زارزار میگریست.