سر میکشم هی جرعه جرعه زندگانی را
با اینکه از کف دادهام عمر و جوانی را
از کوچههای سرزمینم عشق کوچیدهست
وقتی که باز آیی نمییابی نشانی را
ما نسل در خون خفتگانِ جنگ و باروتیم
در ما ببینند اتفاق ناگهانی را
بادی وزید و روسریام را به یغما برد
این باد خواهد برد با خود آشیانی را
اندام شهرم در تنور جهل میسوزد
باید خبر سازد یکی آتشنشانی را
ای کاش دنیا از همان آغاز میکارید
در خاکهامان تخم عشق و مهربانی را