از وجودت راه میافتد منِ تنها منت
روح سرگردانِ مانده در تهِ پیراهنت
سرو رنج از استخوانت میرود بالا، سپس
تخمِ پاشان میشود گلهای روی دامنت
بارِ رنجِ بی وطن بودن به روی شانهها
میروی تا مرز نابودی شبیه میهنت
آب را از لای سنگ و خاک میگیری به دست
آب تاریک است مثل چشمهای دشمنت
مینشینی و تماشا میکنی آیینه را
میتکانی سایه را از روزگار و از تنت
رنج را با باد میخواهی بدوزی، ناگهان
میپّرد از لای انگشت تو تار و سوزنت