رمان «گرگهای دوندر» روایتیست بی نظیر از جماعتی گردنه گیر، و به شکلی نمادین از سرگذشت ملتی تاراج شده. بی آنکه کسی بتواند فرق قربانی و قاتل را دریابد. آنکه تاراج می شود. خود در تاراجی دیگر است و آنکه تاراج می کند خود قربانی خیانتی دیگر است. هر کدام به نفرینی دچارند و برای این نفرین تاریخی است که راه گریزی و گزیری از این دایره محتوم برایشان نیست.
داستان با گفتوگوی درونی تلخی شروع میشود. گفتوگوی درونی که نوعی رنج مویه است. نوعی زار زدن. اما کمکم فهمیده میشود که این گفتوگو هیچ مخاطبی ندارد. نوعی جدال درونی است. نوعی تقلای توبه مانند از دزدی فرتوت، که سرگذشت فرسودهاش را برگ برگ ورق میزند.
سبحان، تا اینجا قهرمان داستان است. کلنجار درونی سبحان به گفتوگویی دونفره با همسر پیرش میانجامد و سرانجام راوی دانای کلی وارد داستان میشود. نوعی روایت تیاتری که خواننده را به جستوجوی راوی، کنجکاو میکند. تنها کنجکاوی یافتن راوی نیست که خواننده را صفحه به صفحه با خود میکشاند. کنجکاوی رمزگشایی از هذیانهای گیج و پراکنده سبحان بیشتر عطش پیگیری ماجرا را برمیانگیزاند.
روایت عوض میشود. اینبار قصه مردی دیگریست. قهرمان روایت اینبار نادر است. رییس سنگدل گردنهگیران که در هذیانهای سبحان در عین پراکندگی به دقت توصیف شده است؛ کسی که سبحان باید برود پسرش را از او پس بگیرد.
مصطفی پسر سبحان، قهرمان واقعی داستان است. کسی که در فصول بعدی کتاب معلوم میشود اصل روایت بر محور او میچرخد. عشق او و شجاعت و مهربانی او و بازگشت او و خلاصه همه چیز به او ختم میشود. راهزن جوانی که جوره نوجوانیاش حالا راوی قصهها و رازها و کامیابیها و ناکامیهای اوست. چند شخصیت دیگر حلقه گردانندگان داستان را کامل میکنند. لطیف سیاوشانی، نمونه شهری و عصری این نگهبانان ازلی کوه و آشفتگی و قادر زینلها نسخه مشروع این راهزنان.
همه این شخصیتها راهزن اند. شخصیتهای دیگری هم که پایشان به ماجرا کشیده شدهاند. همه تشعشعاتی از همین منشورند. یا دزدانی بالفعل اند یا دزدانی بالقوه که یا هنوز فرصت یا شاید جرات دزدی نیافته اند. یا هم محیط و شرایط مانع استحاله آنان به چهره داستانیشان شده است…
این رمان در نهمین دوره جایزه ادبی جلال(بخش ویژه افغانستان) به عنوان رمان برگزیده معرفی شد.