آخرین اشعار

یک جبهه مرد

يخ‌ها هنوز ماند مست از فصل سرد در من
روشن کنید امشب یک شعله درد در من

برخاست تندبادی امروز از دل دشت
فانوس آرزو را خاموش کرد در من

از شهرمان بگویید تا باز جان بگیرد
احساس سال‌های گرم نبرد در من

ای درد، در حوالی روزی که باز گردی
ویران کن این بنا را با پر نگرد در من

دیشب به جبهه دیدم خود را، ولی به حالم
تا صبح گریه کردند یک جبهه مرد در من

شناسنامه