آخرین اشعار

خون‌جگری

هرچه با چشم خودت می‌نگری، می‌گذرد
بار غم را ببری یا نبری، می‌گذرد

حاصل عمر همین یک دو نفس خوش‌حالی‌ست
دل به دریا بزن، این دربدری می‌گذرد

گردش چشم تو با عقربۀ ساعت من
گفت این ثانیه‌ها تا شمری، می‌گذرد

کائنات این همه تعجیل به رفتن دارد
سال خورشیدی و ماه قمری می‌گذرد

چه شتابی که درین آمد و رفت نفس‌ست
تا بگوییش چرا می‌گذری…؟ می‌گذرد

دل به میخانۀ خیام سپردن، هنرست
حیف از آن عمر که با خون‌جگری می‌گذرد

شناسنامه