آخرین اشعار

اشتیاق خورشید

باد می آید، پس از آن فصل خیزش می رسد
ابر پیدا می شود، باران به ریزش می رسد

ذره تا خورشید بالا می رود با اشتیاق
خاک بی مقدار زیر پا به ارزش می رسد

چشم می بیند شتابان نظم می ریزد بهم
عقل می گردد مردد، دل به لرزش می رسد

سردی از گیسوی حیرانی به صحرا می رود
نوبت گرمای دستان نوازش می رسد

سالها بعد از نزاع شاعران خواهیم دید
این جدال بین عقل و دل به سازش می رسد

برو بمیر برایش برو همین حالا
ترا به اول و آخر چه کار دیوانه

برو بگو که شما زندگی من هستید
برو نترس بهانه نیار دیوانه

بروسفید ترین رنج پنجه هایت را
میان زلف سیاهش بکار دیوانه

به ناز می نگری و برای چشمانت
تمام شهر تمام مزار دیوانه

گر چه بر شانهٔ من گوشه تابوت نبود
تا شنیدم خبرش را نفسم بند آمد

شناسنامه