درخت سیب به تنگ آمد از هیاهویم
نشسته برف به روی سپاهِ گیسویم
ای روح سرگردان من در تن نمیگنجی
در پهنهٔ اندیشهٔ این زن نمیگنجی
آیینه در چشم پریشانم مکدر شد
دنیا به زیر ابر بارانزای خود تر شد
زندگی قصهی غمگین زنی در بند است
وطنم خسته تر از مادر بی فرزند است
من آسمانی در بغل دارم
با تو جهانی در بغل دارم
این سال بلاخیز، چه پر زلزله طی شد
طوفان حمل بند نشد، بهمن و دی شد
یک روز بی زوال به اینجا رسیدنیست
اینجا رسیدنیست، همانا رسیدنیست
میشوم در پنجههایت گم، چرا میرانیام
خستهام؛ جان خودم از اینهمه ویرانیام
چه وحشتی است که افتاده در جهان شما
نشسته اختر شومی به کهکشان شما
چه بختی است ما را همش بد بیاری
چه رختی است ما را همش سوگواری
از برق چشمانت زمین و آسمان روشن
تا آمدی دنیای من شد ناگهان روشن
رفتی رها کردی مرا تنها، خداحافظ
تنها کس تنهایی ام، زهرا خداحافظ