گاه بر خندهی بیهودهی خود گریه کنم
گاه بر فرصت فرسودهی خود گریه کنم
عطر پاشیده شد خراسان را، شهر در انتظار خورشید است
نام شمس الشموس می آید، لحظه ی استتار خورشید است
مردان برنو خفته در خونند ای بانوی چادر نشین کوه
همچون تنور شعله ور - هر شب - برمیکشند از آستین کوه
منی که بیست خزان آفتاب را دیدم
منی که بیست زمستان عذاب را دیدم
دوست دارم هر کجا افتد گذارت، بگذرم
کوچهها را یک به یک در انتظارت بگذرم
پرده ها را بكش و نقش مرا رنگ بزن
جام را سر بكش و موی مرا چنگ بزن
هیاهو میکند در من صدایی که رها مانده
پرستویی که از همکاروان خویش جا مانده
اگرچه همچنان اندوه ما مردم، فراوان است
اگرچه روزگار ما جماعت، نابسامان است
باران سنگ از آسمان بر طبقِ سجیل است
این رسم برجامانده از خشمِ ابابیل است
شمیم یاد تو در هر سری شناور باد
دلی که نیست هوایت در او؛ مکدر باد
همیشه سخت می گذشت همیشه وقت انتظار
زنی به جستجوی تو میان خالی قطار
از همان لحظه های آغازین از همان روز با تو همسفرم
سوختی تا که شعله ور باشم، مثل پروانه ای به دور و برم