بیاعتنا به فلسفه کور جنگها
تشدید دست و پاشکنی های سنگها
به چه جادۀ خالی گل آرزو فشانم؟
به کدام کوچه حامد! بروم غزل بخوانم
دستی شکافت نای به آتش کشیده را
سوزاند، های های به آتش کشیده را
بارانزدهی چشم منی، نم نکشیدی
چاییِ پس از خستگیاِی، دم نکشیدی
حسین نام من و شعر من نشانهی من
و کربلا سفر سرخ و عاشقانهی من
جهان در طبع خود تلخ است و با شیرین نمی سازد
رفیقم، رنج دی با شور فروردین نمیسازد
رئوف باشد اگر چشمهایت اینگونه
تمامِ زنجرهها جانگداز صف بکشند
چه میشد چلچراغ کوچه ما زود بر میگشت
به پایان شب تاریک و قیراندود بر میگشت
بیپناهیهای ما همزاد اسرائیل نیست
هر کسی آواره شد، همدست آن قابیل نیست
دست از تو می شستم کف صابون پر از خون بود
پیش اناری گریه کردم خون پر از خون بود
من با تمام سادگی خویش کاملم
دوشیزه! تا به مکتب عشق تو شاملم
انگشت هایم را درون پاکت سیگار
ماندم که شاید قسمت آن زن شود روزی