جهان دلتنگی و اندوه آدم را نمی فهمد
کسی در اوج شادی معنیِ غم را نمی فهمد
صدا موج طراوت از گلوى رود آورده ست
خدا يك بار ديگر حضرت داود آورده ست
می نوشتم از تو باران باز باریدن گرفت
خیل شب بو در سکوت باغ رقصیدن گرفت
گرچه دور خانه ام صدها نگهبان داشتم
باز با غم رفت و آمدهای پنهان داشتم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش
ای اشک شوق بر سر مژگان من برقص
لبریز شو به باغ گریبان من برقص
ای کاج سربلند؛ خدا را بُلندتر
برخیز! راستقامت و بالا بُلندتر
از چشم تو نياز خريدن اجازه هست؟
فرياد من به ماه رسيدن اجازه هست؟
ساختم دور خودم دیوار چین کوچکی
عشق دامنگیر من شد در سنین کوچکی
در گفتمان آیینه دل دال برتر است
از برتری است این همه آماج خنجر است
قلم مى رقصد از تكرار یک انشاى تنهایی
شبيه بچه آهويى كه در صحراى تنهایی
صدا ز کـالبد تن به در کشیـد مرا
صدا به شکل زنی شد به بر کشید مرا