بهار آمده در كوچه، چتر گل بر سر
نوشته عید مبارک به روی حلقه در
با خودم حمل میکنم یک عمر، شکم گندۀ پُرآبم را
حجم سنگین قلب پُر اندوه، مغز خالی پُرشتابم را
اندوه چیست؟ برده مرا در خلال خود
نقشی بزرگ داشتهام در زوال خود
مرا گرفته به بر طوفان، نشسته مرگ به پهلویم
منی که سخن زمین گیرم، شکسته عینک زانویم
همت ما را نگر، همهمه بهار را
شعر و ترانه را شنو، نغمه چشمه سار را
اگر دوباره بیایی، اگر دوباره بیایی
اگر دوباره نگاهی به هستیم بگشایی
شکوفهها ز عشرت بهار میدهد خبر
ز رقص رنگرنگ شاخسار میدهد خبر
بهار آمد بساط سبزه افکند
زمستان را لباس ژنده برکند
صبحانه و نهار و سپس عصر و یک زوال
این گونه روز گم شد و پوسید ماه و سال
شب است و مشعل شیدایی دعا روشن
شبیه ماه دو دست بلند ما روشن
نیست شوقی که زبان باز کنم از چه بخوانم؟
من که منفور زمانم، چه بخوانم چه نخوانم
گفتند نمیگنجد و گنجید در این ملک
افسانه یک شهر و دو جمشید در این ملک