هر آینه آیینه غزل خوان شده در صحن
مبهوت تماشای شهیدان شده در صحن
بهار تازه به سرمای من قدم مگذار
یخ یخ است دلم دست بر دلم مگذار
جهان نگاه غم انگیز مرغ بیپرواز
جهان که از من دلمرده میشود آغاز
نداشت فایده افسوس پاسبانی تو
که مثل باد سفر کرد نوجوانی تو
شهریست که برشانۀ البرز سوار است
شهری که پر از همهمه و نور و نگار است
هرگز گمان مدار مرا دور از خودت
ای گل! من از تو ام من مجبور از خودت!
شاخهی سربرهوا گردیده از "بر" سر به زیر
سن هجده میشود زان روی دختر سر به زیر
می ترسم از تو شعر نوشتن را
پیشانی تو داغ تر از اشک است
خواب و خیال وسوسه های کنار تو
چرخانده عاشقانه مرا در مدار تو
بیرون زده است تا که در آرد سر از حرم
زن باشی و غریب؛ کجا بهتر از حرم؟
باید کشید نقش سپید و سیاه را
ارّابهها و دایرهی اشتباه را
چه زیبا گفت این شاعر، چه با جا گفت این دانا
حقایق از سخن هایش به ما تعلیم خواهد شد