مرا ببر به بلندای روستایی که
خبر فقط خبر عشق و عاشقی باشد
مباد بشکند ای رودها غرور شما
که اين صحيفه شد آغاز با سطور شما
جهان مخروبه و شاه جهان بیل
تفنگِ بی صدای این زمان بیل
برای دیدن ماه آمدم امشب سر کویت
کشیدم خویش را چون سایه ات آهسته پهلویت
گاهت برق زد از چشمهایت ماه روشن شد
به یک موج نگاه تو جهان ناگاه روشن شد
در جاده ای که رو به خیابان چشم توست
چشمی همیشه دست به دامان چشم توست
ماه من یک دم زمین تا آسمان تغییر کرد
روی بگرفت از من و از عشق مان تغییر کرد
از تک تکِ پاهای دلیران خبری نیست
از آن نَفَسِ گرم خیابان خبری نیست
خدایا نام تو مانند یک گوهر دل انگیز است
که هر جا نقش بندد بر سر هر در دل انگیز است
مرا آتش بزن بر باد ده چون مشت خاکستر
به مرگم شاد کن این روحِ نا آرام و طغیان گر
سری شکست و شگفتا به سنگ خندیدیم
به جای فطر تجنگی، به جنگ خندیدیم
روی دوش نسیم پیغام از مستی خون و کاکل آوردند
رمضان است یا محرم که کربلا را به کابل آوردند؟