ناقوس مرگ را به صدا آورد غروب
پاییز را به خاطر ما آورد غروب
کوهِ سکوت آب شود در مقابلت
نبض غزل مجاب شود در مقابلت
گفت مادر سخن از درد و به چشمی تر گفت
قصۀ ناخلفان، شیر خطایان بر گفت
پیش از آنکه پیری این سرو روان را بشکند
غم مبادا قد بالای جوان را بشکند
آیت عشق تو از بر شده ام یعنی این
شاعر سبزۀ خاور شده ام یعنی این
زمین به هلهله افتاد و آسمان رقصید
مَلک به عشق تو در عرش ناگهان رقصید
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
دشمن ز رازهای مگو مان خبر شود
سرما کمین به دور و بر خانه کرده است
برف است آنچه بام سر شانه کرده است
به تو گفتم که در این دور شدن ناچاری؟!
سر به تایید تکان دادی و گفتی آری!
بر تابلو نوشته شده مرز، چند بار
یعنی چقدر مانده به تو؟ چند انتظار؟!
تو چه موجود خدایی، تو چه دردی چه دوایی
که همه آیت عشقی، که همه لطف و عطایی
چنانکه روم و ری را اربعین تو چهل منزل
کشیده سوز نی را سرزمین تو چهل منزل