دیشب که چشم شهر مست خواب شیرین بود
زینب کنار مادرش تا صبح غمگین بود
املت دستهدار، ناصر فیض
انتهای خیار، ناصر فیض
به هوای تازه ماند غزل من و غم من
به خدا ترا رساند غزل من و غم من
بگیر از آتشسوزان مرا، در آب انداز
کمی شراب بر این تکه از کباب انداز
دوباره زمزمه شعر و باز باران است
به آن ترنم مستانه شهر مهمان است
باز شده نازنین باز در یاد تو
دل شده با صد غزل در به در یاد تو
خط بکش روی این همه تزویر خوابِ ابلیس را پریشان کن
پردهی فتنه را کنار بزن، چهرهی ظلم را نمایان کن
وقتی که دل تنگی دگر دنیا به میل ات نیست
آیینه و نقاشی زیبا به میل ات نیست
از صبح زود تا خود شب فکر می کنم
دارم به کار ام وهب فکر می کنم
عشق است و جانکنیهاش افسانهی غمانگیز
این جنگل است جای شیر و پلنگ، مگریز!
...که صبح غرق میشوی در آینه، چنین نترس
عمیقتر به خود ببین دقیقتر ببین نترس!
بی حس و حالم آنقدر ها که، این روزها سیگار از دستم
بر روی فرش خانه میافتند، سیگار ها هر بار از دستم