گفت بابا: «از چه مرغی در قفس باشد مدام؟»
دید روزی مردمان و شهرها در قید و دام!
در روضهی مکرر جانکاه اشک ریخت
آتش که ریخت از سر بام آه، اشک ریخت
عید ما شال سری بود که بر گورت ماند
تا قیامت گل سوری است که شیپورت ماند
شیر به ماه خیره شد لقمه ی آن دهن منم
تیغ دوید تا گلو چهچه تیغ و تن منم
هی گرفتم نقشه را طرحی دگر انداختم!
مرز را برداشتم؛ زیر و زبر انداختم
از سپید و سیاه بود اینجا
عشقبازی مباح بود اینجا
در امید از هر سو به روی من مسدود
درین حصار غمانگیز میشوم نابود
باد دور از تو طاق خواهد کرد طاقت شانه های گلدان را
می برد لا به لای شب بوها حسرت انحنای ایوان را
میراث دار فصل تب و خشکسالی ام
بنگر که من نهایت آشفته حالی ام
اینک طلوع کن که به سمت تو رو کنم
تا کی به بی ستارگی خویش خو کنم؟
پس از آن روز که فهمیدم عاشق شده است
پشت یک آینه بسیار دلم دق شده است
گفتی چه کار میکنی... این عشق کار نیست؟
آیا تمام کار دلم انتظار نیست؟