گاه بر خندهی بیهودهی خود گریه کنم
گاه بر فرصت فرسودهی خود گریه کنم
پاسخ بده کجا ببرم خلوتم کجا
از حیط ی دو دست بلایش کنم رها
عطر پاشیده شد خراسان را، شهر در انتظار خورشید است
نام شمس الشموس می آید، لحظه ی استتار خورشید است
چه میشد در میان چشمهایم خانه میکردی
و یا در سایه دیوار من کاشانه میکردی
مردان برنو خفته در خونند ای بانوی چادر نشین کوه
همچون تنور شعله ور - هر شب - برمیکشند از آستین کوه
منی که بیست خزان آفتاب را دیدم
منی که بیست زمستان عذاب را دیدم
دوست دارم هر کجا افتد گذارت، بگذرم
کوچهها را یک به یک در انتظارت بگذرم
پرده ها را بكش و نقش مرا رنگ بزن
جام را سر بكش و موی مرا چنگ بزن
واژه گانم جسم و جان پارسی ست
لهجه ام روح و روان پارسی ست
وا کند آيا کسی زنجير را؟
دستهای بسته تدبير را؟
هیاهو میکند در من صدایی که رها مانده
پرستویی که از همکاروان خویش جا مانده