نفس گرفتی اگر، ترس همنشین تو بود
که در چهار طرف مرگ در کمین تو بود
تا حشر به دیدار تو پرپر زده باشد
مرغی که به بام تو دمی پر زده باشد
با شکل و آن شمایل خوش ریخت روزگار
بسیار گل به گردنم آویخت روزگار
در قید دنیای خالی دستی به دامان گریه
تو میرسی با تبسم در بین باران گریه
چه زیبا چیده قالیبافِ من پهلویِ هم گلهای قالی را
بنازم قدرتِ اعجاز و سحرآمیزیِ نازکخیالی را
نوای ربنا در قطعههای باربَد جاری است
نشاط از گوشۀ محراب و ذکر «یاصمد» جاری است
سرخوش آنان که به درد دگران درمانند
نه که بر کار فروبستهٔ خود در؛ مانند
من بغض یک عروسک تنهایم
جا مانده زیر تودهای از آوار...
هوا ز عطر گلاب محمدی پر بود
تمام دشت پر از مرد و اسب و اشتر بود
فریاد زد درون خود احساس ترس را
در رهگذار خلوت آیینۀ صدا
واژهها ایستاده در تعظیم لب گشودند ماه بانوها
السلام علیک یا مولا، حضرت عشق، یار آهوها
دو سه گامی به سحر مانده، بیا برگردیم
مادرم چشم به در مانده، بیا برگردیم