در گشودم... باز شد خاموشی خاموش من
پر شد از یک لذت آوازخوان آغوش من
در شروعی خموش و مه آلود، میرسم تا به انتهای خودم
مثل این کفشهای آواره میروم باز پا به پای خودم
برون پنجره ی تیره ی همیشه ی من
نهال نو تک من، دست و پا و ریشه ی من
درون خلوت خود کرده ماه سر در چاه
و در سیاهی شب قصه ی سحر، در چاه
او را نه بد نه خوب فقط ماه میکشم
او را غم یک آدم خود خواه میکشم
نشسته برف پیری روی مویت، دلم میخواست تا باران بگیرد
تنت از خستگی خرد و خمیر است، بیا تا خانه بوی نان بگیرد
جامانده روح دختران، آنسوی دروازه
دنیای سبز و بیکران، آنسوی دروازه
نگاهم میکنی و میشود اعجاز بیتردید
جهان گردیده از چشمان تو آغاز بیتردید
بزن جرقه، برقصد خیال در آتش
شود مشاهده ققنوس و بال در آتش
قطب شمالم، بهار ندارم
کوه یخم، برگ و بار ندارم
لب نه، دهان نه، كام و زبان نه، سكوتِ محض
آرامِ جان نه، جان نه، جهان نه، سكوتِ محض
سر ریخت شعله، عشق و حذر غیر ممکن است
باور کن از درِ تو سفر، غیر ممکن است