تو نیستی که ببینی غم جهان مرا
زمین تنگ و قفسهای آسمان مرا
این همه فاصله را دور و برم نگذارید
راه دور است ولی بی خبرم نگذارید
خسته ام زين روزهاى ملهمه
از زمان ها، از مكان ها، از همه
قدمی مانده که دنبال خودم برگردم
نفسی نیز که از حال خودم برگردم
به استناد حدیثی دلم چه عاشق بود
سند مطالبه کردند... «قالَ صادق» بود
شهروند استرالیا شدی
خوش به حالت از وطن جلا شدی
ای آسمان ستاره تسلیم من، چه شد
ماهی که بود یک سره تقدیم من چه شد
از یک نژاد و رنگ نه از یک سیارهایم
انسان به خویش آ که ز یک گاهوارهایم
بیرون نرو، در خانه با من باش، بیرون هوا سرد است، بوران است
هرجا به جز این چاردیواری، رنج است، دیوار است، زندان است
تخته سنگیام که سیلیهای باران خورده است
سالها مشت و لگد از دست طوفان خورده است
اگر چه خویش را در ابتلایت امتحان کردم
همیشه شرک را در سجده های خود نهان کردم
درگیر سایه گشته نگاه زلال من
گویا! بهار گم شده در ماه و سال من