حال خوشی برای دل من نمانده است
دنیا درخت زندگی ام را تکانده است
حالا که جهان چه خوب و بد در گذر است
پیش آر و به سفره نه چه خشک و چه تر است
گله کردی که چرا هیچ به ما سر نزنی
آستینی به سلامی، سخنی بر نزنی
من باد بودم عمر خود را در سفر بودم
منزل به منزل، دل به دل من در گذر بودم
نسیم تازه ای از کوچه باغ نیشابور
وزید حضرت خیّام و خوشهی انگور!
ﻣﻦ میان ﻧﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩ حتی ﺻﺤﻨﻪ ﺍی ﺍﺯ ﺳﻜﺎﻧﺲ ﻏﻤﮕﻴﻨﻢ
ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺳﺎﺩﻩی ﻣﺮﺩﻡ، ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻓﺮﻭﺵ پایینم
دو خوشه یاسمن دارم برایت
غزل از هر چمن دارم برایت
بر زلف پَرِیشان چه زنی شانه! رها کن
زنجیر و تو؟ این حلقه به دیوانه رها کن
اینجا خموش منشین غوغای تازه سر کن
تو شعر نو بهاری ابر مرا شرر کن
کودکی در من غرق میشود
سمت آشفته دریاها...
خانه تاریک، دل باغ و بیابان تاریک
بی تو هر کوچهٔ این شهرک ویران تاریک
بیار باره که امشب سوار خواهم شد
به دور دستِ گمان رهسپار خواهم شد