آمد بهار تا برد از دلها زنگ
برخیز و سوی سبزه و گل کن آهنگ
رسوایی روزی است پریشانی ما را
کز پرده شب می کشد عریانی ما را
نیست که با ترانهها از تو سر و صدا شویم
با همه سرشکستگی عشق ترا سزا شویم
آقا نشسته منتظر؛ خاتون نمیآید
شاعر تقلا میکند؛ مضمون نمیآید
التماس از من و امثال من اصلا دور است
مرد آن است که هر طور شده مغرور است
امشب پیشانی خواب را بوسیده ام
و در جزیره ای میان شب و خورشید، سرگردانم
نه چراغی است، نه ماهی، همه جا خاموشی است
شانه در شانه عزادار و عَلَم بر دوشی است
روی لبهایم، به یادت، رنگ سرخی میزنم
ماهی کوچک میان تنگ چشمانت، منم
تو چه مقدار زخم در زخمی
تو چه بر باد رفته ای کابل
این روزها مدام چراغانیِ غمم
از حال من مپرس که سرریز ماتمم
آنان که به لب سکوت میگردانند
آتشنفسانِ حرفِ بیپایانند
به جز رحمت پیمبر از دری دیگر نمیآمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمیآمد