خورشید؛ شب و روز چه در جا زده باشد!
تا در سفر چشم تو دریا زده باشد
می زند لگد به زن با تمام انزجار
وحشتی سکوت را می کند به خود دچار
هرآنچه به سر اين شهر خسته می گذرد
شكسته می رسد از راه گسسته می گذرد
غرور کوه بابا داره دلبر
دل پاکی چو دریا داره دلبر
با هر قدم که از نظرم دور می شوی
پنهان میان هالهای از نور می شوی
آخر پاییز شد، جوجهشماری کنید
فصل زمستان رسید، فکر بخاری کنید
به یاد بلخ و خراسان ترانهای دیگر
بگیر و زمزمه کن عاشقانهای دیگر
آهوی تکتاز و سرمست، می آید از دشت ارژن
دو سیب سرخی به سینه، یک دسته گل روی دامن
ما را فروختند و چه ارزان فروختند
مثل عروس بى سر و سامان فروختند
وقتی که درّه را
تاریکی و سکوت در آغوش میکشد
خرگری خوب است صد افسوس دمُب خر شدم
بر در همسایه ها زانو زدم، چاکر شدم
رها شدن را می کوشم
اما نمیدانم...