امشب بیا که جانب صحرا سفرکنیم
با سوز اشک قافله ها را خبر کنیم
و مکث کرد زمین آخرین شب پاییز
خدا کشید ترا در شبی خیال انگیز
دیگر چرا شرف نشود منگِ منگِ منگ!
وقتی که آبرو شده حراج بر تَبَنگ
رفته هزار جا دلم، جان پدر کجاستی؟
چلچلهی بهاریام، ساکت و بیصداستی
لعنت به من با این همه جنون
با تو راه میروم، با تو حرف میزنم، از تو حرف میزنم...
حاجیا حجِّ تو مقبول و عبادت مبرور
که شدی شاملِ ألطافِ خداوندِ غفور
شده بیرون بیایی از سایه، ماه را گاه زائری باشی
و در این شامهای ابرآلود، شمع راه مسافری باشی
خنده کن لبهات با انگور عادت کرده است
این وطن با نغمهی تنبور عادت کرده است
سخت بر موی پَرِیشان تو چنگ افکندیم
سوی مُژگان نجیب تو خدنگ افکندیم
بیتی بخوان به وزن مفاعیل فاعلات
تا خَم شود به پای تو پشت معلقات
رخت مثل بهار بلخ؛ گلگل میشود وقتی که میخندی
هوا سرشار از بوی قرنفل میشود وقتی که میخندی
اوستادا بزی و شاد بزی!
چشمهواری در ازدیاد بزی!