شعر اگر بخت بلند منزلهست
پایهای از معرفتِ حنظلهست
مرگ آمد و معنی زمان دیگر شد
غمنامهٔ خون مردمان از سر شد
در همان لحظه هاى اول تولدم
از دور دست ها
در هوایت بانوی بارانی ام
یک دریچه باز کن زندانی ام
ای دشتِ تهی! بتّهکنانت چه شدند؟
چوپان بچههایِ نوجوانت چه شدند؟
با سایۀ که گام به گامم روانه بودم
در من هوای یک سفر عاشقانه بود
هزار بار اگر عاشقم برای توام
هزار سال اگر ...، مست چشم های توام
من آن موجِ گران بارم که در دامن نمی گنجم
من آن توفنده خاشاکم که در گلخن نمی گنجم
صبح
سر که برداری
ای زکریای درخت ها
اسب سیاهِ بسته در تنه ام...
ای پلنگان غیرت! ای مردان فولادین ما!
وای اگر دیگر بلرزد بازوی سنگین ما!
صحنهی از آخرین دیدار باقی ماندهاست
در خیالم خاطرات یار باقی ماندهاست