به دور گردن خود شالی از شكوفه ها آویز
بخند ای كه بهاری و از غزل لبریز
دلم با بغض سنگینی درون سینه زندانی است
دلم چون ابرهای درهم و آشفتهٔ همواره در تبعید...
تماس گوشی، از آن سو صدای مشغولی
فشار روحی سختی به حال مستولی
عشق با درد؛ عجین است ای دوست
دزد عقل و دل و دین است ای دوست
کاش میشد پرنده ای باشم بر سپیدارهای غمگینت
قاصدی از بهار، شاخه گلی روی پلوان و پای پرچینت
باز خونِ بی گناهان، بی کسان
جاده ها را جویباران ساخته
رفتیّ و کسی نکرد غمخورگیات
رفتیّ و کسی ندید بیچارگیات
سکوت سهم تو از من، نگاه سهم من از تو
هجوم خاطره های سیاه سهم من از تو
پیِ آتش نَفَسم سوخت، ولی شب تازه است
گفت راوی: «شب برف است که بی اندازه است»
دلم با بغض سنگینی
درون سینه محبوس است...
سيگار نيمه، قهوه، كتابِ شعر، در حصر خانهى دلتنگى
گوشى، پيام خستهى بىپاسخ، بغض شبانهى دلتنگى
درونِ سینۀ من کرده غُصهای لانه
به وسعتی که نگنجد به هیچ پیمانه