سخن که از لبِ واژهپژوهِ بلخ، بماند
خدا کند که پس از آن، وضوح بلخ بماند
رفتی و تنهاییات در هر قدم، جا مانده بود
رو به روی من به جای شهر، صحرا مانده بود
مأمن هموارۀ آزادی آغوش شماست
خود، اسارت یک غلام حلقهبرگوش شماست
غريب وار نشسته به جان من غم تو
چه غمگنانه نشسته چه بی وطن غم تو
مست از خانه تاختم بیرون، سقف از روی نردبان افتاد
زیر پایم زمین درخشان شد، سایهام روی آسمان افتاد
پاک است مرا دامن، من دختر زیبایم
دوشیزه ى امروزی، معشوقه فردایم
بیا با خودت بوی باران بیاور
به دلهای دلتنگ، ایمان بیاور
به پای زخمی و با کفش های پاره دویدی
دویدی و نرسیدی... دویدی و نرسیدی...
اگرچه روز دراز و درِ قفس باز است
ولی دریغ که پشتِ درِ قفس، باز است
دل من مثل گلی بود که پر پر میشد
اگر اندازهی عشقت دو برابر میشد
رویاهایم را میکارم بر خاکی مغموم
که مَختههای مادری آن را بارور کرده است...
نوای پر ز رازی از هنوز آغاز میآمد
عنانِ عقل بر دستانِ ظلمت...