آرامشِ باغ گل به گیسو زدنت
آشوبِ بهار شانه بر مو زدنت
به روی اسکلتم تکه های خون چسبید
همین که زاده شدم طرحی از جنون چسبید
بر پرده های شب تو بزن تار قاصدک
سر کن حدیث لحظه ی دیدار قاصدک
کیست برخیزد از این دشتِ معطّل در برف؟
میدَوَد خونِ کسی آن سویِ جنگل در برف
تا یاد تو میافتم چین میخورد جبینام
اندوه مینشیند چون گرگ در کمینام
دل پروانه میپوشد لباس انتحاری را
که بر گل مینویسی لهجهی ناز مزاری را
چه فصل ها که به نای گلو ترانه شکست
چه بیصدا، چه غریب و چه غمگنانه شکست!
خبر رسید که امروز جان من جان داد
نه جان؛ که جان و تنم جانِ جان به جانان داد
پرنده زبان درخت است و
پرواز نامه ی عاشقانه ی گل و برگ...
هوای باد و باران تو دارم
هوای مرغزاران تو دارم
فرار مى كنم از تو و درد و بیزاری
شبیه خستگی ام، بين خواب و بيدارى
سر تا به پا تغزل شیواست نازنین
آواز خوان ساز غم ماست نازنین