بعد هر دردی همین گفتار میماند به جا
نی رفیق با وفا نی یار میماند به جا
هر آدمی در زندگی دردی به سر دارد
دردش چه باشد، غصههای بی ثمر دارد
تو رنگ آبی هفت آسمان را با خود آوردی
زمین سبز و باغ ارغوان را با خود آوردی
کوه، خورشید، ابر، جنگل، شهر، دریا، چشمه ها
جمله دل دادند به چشم تو؛ اما چشمهها...
از بختِ بد اگر قدغن شد حضورها
خاکم کنید بر سر راهِ عبورها
دوباره قریه و قشلاق و مردمان فقیر
شکارهای «خداداد» و آهوان اسیر
صبرکن تا که بگذرد این فصل، یک بهار جدید وا برسد
یک بهار آفتاب و آب وگیاه، شاید از رحمت خدا برسد
ماییم و انتظار فراوان، بدون برف
آیا شنیده اید زمستان، بدون برف؟
بیا بپیچ سر اصل ماجرا، انگور
پرنده باش! بپر شاخه، شاخه تا انگور
بگو تو را چه بخوانم! که در خیال بگنجی
که حال در نظر آیی و در محال بگنجی
اگر چه دستخوش حادثات دیگری ام
هنوز گاه گداری به فکر می بری ام
خط دستم امتداد ناگزیر سرنوشت
روزگاری هست تنهایم اسیر سرنوشت