میرسد ایّامِ ناایّام
میوزد بادِ پریشانی
بیا، دمبوره! بی تو ام دَم بُرید
هجوم خزان، شاخ و برگم بُرید
تو رفتی بال و پر فرسود و جان سوخت
غم دوری مرا تا استخوان سوخت
بدونت این جهان زیر و زبر باد
خدایش مثل من خونین جگر باد
هیچ كرزی چرا نمی فهمد لحن آرام اعتصابت را
یعنی در این هزاره ی سوم قلم و دفتر و كتابت را
من خود خواه... من مغرور...
من دیوانه را معذور دار امشب...
فرصتى نيست دگر، قصهى پاييز نگو
رو به آبادى ام از غارت چنگيز نگو
هر تن که ز جمعِ انجمن میشکند
والله کمر و بازویِ من میشکند
زمستان میوزد، بگذار تا در محضرت باشم
هوا آشفته است و برگ سبز باورت باشم
مسافران كه يكايك پياده گرديدند
سه راه خون و سرك های مرده را ديدند
بازکن پنجره را تا که معطر گردی
می زند سمت تو باران که از آن تَر گردی
امشب تمام آینه ها را خبر کنیم
شب غنچه پرور است، به شوقش سحر کنیم