کیست آن آدم که اینجا غرق نیست
غرق سوداهای غرب و شرق نیست
پنسلم آتش گرفت، با ذغال آن نوشتم
بر زمین با شاخه های سوخته باران نوشتم
در تمام سوی کشتزار ذهنم
مترسکی کاشتهاند سیاه...
نه، نمیگردند گنج شایگان پیدا کنند
یا در این آوارها یک لقمه نان پیدا کنند
نه سليمانم كه بادها به فرمانم
با تختت از فراز كوه ها و دشت ها به من بياورندت
در شهری که دستانِ مرد هم
از تنگمایگیش پوسیده میشود
کوه، پابند گرانجانی است
آسمان در نابسامانی است
گورکنی در تونل مارپیچ میراثیش
وامانده های نیاکان خویش را...
دو پُشته ابر پریشان به رفت و آمد شد
و بغض تلخ غریبی از آسمان رد شد
پیروز و خجسته باد نوروز شما
فرخندهتر از همیشه هر روز شما
اینک بهار می رسد اما ناگاه
با قصۀ بلند مکرر کوتاه
روزنامهها، خبر، باز بمب و انتحار
کوچههای کابل و بلخ و شهر قندهار