دوباره قریه و قشلاق و مردمان فقیر
شکارهای «خداداد» و آهوان اسیر
ماییم و انتظار فراوان، بدون برف
آیا شنیده اید زمستان، بدون برف؟
بیا بپیچ سر اصل ماجرا، انگور
پرنده باش! بپر شاخه، شاخه تا انگور
بگو تو را چه بخوانم! که در خیال بگنجی
که حال در نظر آیی و در محال بگنجی
اگر چه دستخوش حادثات دیگری ام
هنوز گاه گداری به فکر می بری ام
خط دستم امتداد ناگزیر سرنوشت
روزگاری هست تنهایم اسیر سرنوشت
دست و دلم قدم به قدم ریخته
تقصیر زلف توست به هم ریخته
دم به دم و منزل به منزل دوستت دارم
بر ضد سنتهای قاتل دوستت دارم
تو خود تمامِ منی و من ـ ٱن وجود٘ندارد ـ
جهان تویی و بدونت جهان وجود ندارد
در سوگ سعادت ملوک تابش و همنسلانش...
در سوگ این برگ...
قفل لبت به حیله و ترفند وا شده
با بوسه های تازه تری آشنا شده
شده یک وقت زمانی برسد نان باشی
زیر دندان بشوی گندم بی جان باشی