یلدا دوباره در غزل من خوش آمدی
من حس چشمهای تو از سر گرفته ام
با اهل خانه چند به نیرنگ و حیله ایم؟؟؟
بر پای خویش تیشه و بر چشم، میله ایم
و من مانند یلدایم شبی تاریك و طولانی
و یك آواره ام یك دختر تنهای افغانی
عطر اندام تو تا پیچید بین یاسها
شور برپا شد میان قلب بی احساسها
سرحد رنج من ای دوست نمی دانی تو
از چی بر گریه تلخم همه حیرانی تو
چه بنويسم عزيزم؟
تمام سخن اين است...
ای به امّید کسان خفته! ز خود یاد آرید
تشنه کامان غنیمت! ز اُحُد یاد آرید
خونِ جگرِ سنگ عقیق یمنی شد
من خون جگر خوردم و قلبم حسنی شد
به سرش چادر آبی به بغل طفل خموش
میرود زن طرف چشمه چنین كوزه به دوش
بگو به دشت، به دریا، به کوه؛ دردِ مرا
که خاک گشتم و بادی نبرد؛ گردِ مرا
به نام عشق که در جانِ جان من جاریست
خدای یاری و پرودگار دلداریست
بگیر باز تبر را… بگیر! ابراهیم!
بزن به فرق خدایان پیر ابراهیم