زندگی يک سفر است، سفر طولانی...
من و تو همسفريم...
بهار دهکده، گنجشکها، سرود، چه شد؟
قطارهای چنار کنار رود چه شد؟
باز وا کرده نگاهت به حرم پای مرا
به ضریحت برسان دست تمنای مرا
ای کاش به جاده های کابل دریایی بیاید
با ماهیانی که رنگ شان اصلن مهم نیست...
دل تنگ شود، به نالهاش درشکنم
خاموشیِ لب به دیدهٔ تر شکنم
شادم که در جهان شما کشته میشوم
در زیر آسمان شما، کشته میشوم
از اين خانه، از اين ايوان مرا با خويش خواهد برد
صداى شرشر باران مرا با خويش خواهد برد
پامير، بغض گشته و پيچيده در گلو
هلمند میدود به گدايی به چارسو
ابر آمد از کرامت نام تو رود شد
دریا کران گرفت و مهیای جود شد
برایِ آمدنت شاخهٔ گلی دارم
به رفتنت اشکی...
خدایا!
اگر دروازۀ بهشتت را بر من نگشایی...
عزیز رهبر، رفیق مردم، رییس جمهور دل کجایی؟
خبر رسیده که باز تنها، بر آن شدی تا حرم بیایی