با زخمهای تازه که در کنجِ سینه داشت
در دستهای خالی خود مرهمی نداشت
دلم وقتی ز برگشتت خبر شد
جوان شد، تازه شد، رنگِ دگر شد
تو كه رفتی
زنی از طبقه ی چهارم به پایین افتاد...
خورده پیوند با تو این دل و جان، رگ و هم ریشهها و نام و نشان
نسب ما به چشمهها برسد، به گل سرخ و لاله و ریحان
از دیهه هایِ دور... از کلبههایِ تنگ
از کوچههایِ روی به بازارهایِ فقر...
شتاب کن که صدای عبور شعلهور است
طنین کوه به کوه غرور شعلهور است
کیست آن آدم که اینجا غرق نیست
غرق سوداهای غرب و شرق نیست
پنسلم آتش گرفت، با ذغال آن نوشتم
بر زمین با شاخه های سوخته باران نوشتم
در تمام سوی کشتزار ذهنم
مترسکی کاشتهاند سیاه...
نه، نمیگردند گنج شایگان پیدا کنند
یا در این آوارها یک لقمه نان پیدا کنند
نه سليمانم كه بادها به فرمانم
با تختت از فراز كوه ها و دشت ها به من بياورندت
در شهری که دستانِ مرد هم
از تنگمایگیش پوسیده میشود