صدای زنگ کلیسا به جای بانگ اذان
نشسته ایم در انبوه بادهای وزان
روی دفترچهی غزلهایم، سوژهی شعرهای من بودی
و خدا را که یاد میکردم منتشر در دعای من بودی
یک آواره شد در جهان بیشتر
و دستی به سوی دهان بیشتر
خاکها را پس بزن
هنوز نفس می کشد
به روی دفتر من یک درخت و خانه کشید
برای هر دویمان طرح آشیانه کشید
طوفان زده ست بعد تو حال و هوای من
از تو پر است خالی این روزهای من
سلمای عزیز! زادروزت خوش باد
پاییز و بهاران و تموزت خوش باد
روز تو شب، شب تو بیجان بود، گرم تدفین برگ و گلدان بود
سهم دنیا، بهار، گلباران، سهم تو آه، تیر باران بود
ای بی تو خراب؛ روزگار دل من
چون تار رباب؛ روزگار دل من
گیسو بیفشان دختر کابل به ناز امروز
ما را به جام چشمهای خود بساز امروز
کاش من هم پرنده ای بودم، میپریدم به سوی پرچینت
در خراسان بی قرار دلت، در مزار دو چشم غمگینت
ما همه از درون میانماریم؛ مارها در میانِ ما یلهاند
مارها وِردخوان هر درزند، مارها قصهگوی فاصلهاند