کاش میشد پرنده ای باشم بر سپیدارهای غمگینت
قاصدی از بهار، شاخه گلی روی پلوان و پای پرچینت
باز خونِ بی گناهان، بی کسان
جاده ها را جویباران ساخته
رفتیّ و کسی نکرد غمخورگیات
رفتیّ و کسی ندید بیچارگیات
سکوت سهم تو از من، نگاه سهم من از تو
هجوم خاطره های سیاه سهم من از تو
پیِ آتش نَفَسم سوخت، ولی شب تازه است
گفت راوی: «شب برف است که بی اندازه است»
دلم با بغض سنگینی
درون سینه محبوس است...
سيگار نيمه، قهوه، كتابِ شعر، در حصر خانهى دلتنگى
گوشى، پيام خستهى بىپاسخ، بغض شبانهى دلتنگى
درونِ سینۀ من کرده غُصهای لانه
به وسعتی که نگنجد به هیچ پیمانه
ای ابرِ سردکوشِ زمستان! در کیسۀ دریده چه داری؟
باز آمدی چه سرب و چه سنگی بر شهر بیسپیده بباری؟
بر روی لبش غنچهی از گل جاری
از ذهن و خیال او تغزل جاری
عبور کن به تماشای سبزه و گلها
درنگ کن به تماشای چشم سنبلها
کسی گفتا: "چه باید کرد با عشق؟"
به او گفتم: مبازی نرد با عشق!