این قصه از سواحل آمو شروع شد
با کوچ دسته های پرستو شروع شد
بیا ساقی آنکینهکش جام را
همان پرتوِ سرخِ آرام را
شبی بی خبر، بی صدا می روم
از این شهر دیر آشنا می روم
تصویر مهتاب و شب و آیینهبندان...
امشب صفای دیگری دارد شبستان
میرسد ایّامِ ناایّام
میوزد بادِ پریشانی
بیا، دمبوره! بی تو ام دَم بُرید
هجوم خزان، شاخ و برگم بُرید
تو رفتی بال و پر فرسود و جان سوخت
غم دوری مرا تا استخوان سوخت
بدونت این جهان زیر و زبر باد
خدایش مثل من خونین جگر باد
هیچ كرزی چرا نمی فهمد لحن آرام اعتصابت را
یعنی در این هزاره ی سوم قلم و دفتر و كتابت را
من خود خواه... من مغرور...
من دیوانه را معذور دار امشب...
فرصتى نيست دگر، قصهى پاييز نگو
رو به آبادى ام از غارت چنگيز نگو
هر تن که ز جمعِ انجمن میشکند
والله کمر و بازویِ من میشکند