باران که روی آینه باریدهست
زلف مرا به عطر تو پیچیدهست
درخت سیب به تنگ آمد از هیاهویم
نشسته برف به روی سپاهِ گیسویم
ای روح سرگردان من در تن نمیگنجی
در پهنهٔ اندیشهٔ این زن نمیگنجی
آیینه در چشم پریشانم مکدر شد
دنیا به زیر ابر بارانزای خود تر شد
زندگی قصهی غمگین زنی در بند است
وطنم خسته تر از مادر بی فرزند است
چرا به سوی فلقها دری گشوده نشد
سرود فجر ز گلدستهها شنوده نشد
من آسمانی در بغل دارم
با تو جهانی در بغل دارم
مرا بلخی، سمنگانی صدا کن
فراهی یا که پروانی صدا کن
میان درد و تب و سرفه و نفس تنگی
رسیده ام به شبستان کاشی رنگی
بیایم بشکنم دیواره ی سرخ حصارت را
بپیچم در گل مریم دل خنجر نگارت را
این سال بلاخیز، چه پر زلزله طی شد
طوفان حمل بند نشد، بهمن و دی شد
یک روز بی زوال به اینجا رسیدنیست
اینجا رسیدنیست، همانا رسیدنیست