چه گوید او چو ندارد جواب غمگین است
که در زمان زوال آفتاب غمگین است
دلش که کفتر تنهای بی پر و بال است
دوباره گم شده در اضطراب غمگین است
به کوچه میرود و میهراسد از مردم
کشیده بر سر و رویش نقاب غمگین است
به روی سفره دریغا نبات و نانش نیست
پیالهاش شده خالی از آب غمگین است
پرنده در قفس از دست میرود آخر
نکرده سوی رهایی شتاب غمگین است
به زیر خاک ز زندان زندهگی رسته
اگر چه رد شده از این عذاب غمگین است