آخرین اشعار

یک بامیان خالی از روح خدایانی

یارای جنبش از پر و بالش درآورده
سودای پویش از خط و خالش درآورده

بر بستر خاکستری، آرام خوابیده
یک تسمه از دم تا سر یالش درآورده

مرده جناب اژدهای جنگ‌جو، مرده!
آتش دمار از یال و کوپالش درآورده

با پیکرش صد گونه بازی کرده این توفان
صد بازی دیگر به دنبالش درآورده

گاهی به خونش شسته، در خاکش فرو برده
گاهی به چاه افکنده، از چالش درآورده…

می‌خواستی جادو بریزد؟ از کدامین چشم؟
چشمی که اهریمن به چنگالش درآورده؟

گفتن از آزادی، عجب طنزی است وقتی که
دشمن، دهانت را به اشغالش درآورده

یک بامیان خالی از روح خدایانی
شهمامه‌اش شاریده، سلسالش درآورده

شناسنامه