آخرین اشعار

یک اتفاق تازه

هم بازی رنگین کمان، همزاد بارانی
یک اتفاق تازه در ذهن خیابانی

دنبال لبخندی که گندمزار بخشیدت
بر دست عریان درختان شاخه می‌شانی

هرچند قلب این زمین افسرده و خسته است
هر چند در اعماق سرد یک زمستانی

هرچند شب آویخته از کوه و از جنگل
هر چند یلدا شعر خوانده در پریشانی

در انتهای قصه ات یک آدم برفی
در قاب دستان بهاری مانده پنهانی

حالا تویی و این سرانگشتان سحر آمیز
جان می‌دهی بر ریشه و رگ‌های گلدانی

خط می‌کشی تا بال و پر گیرند در دستت
پروانه‌های بی پرو بی‌بال و زندانی

این روزهای سرد کم کم کوچ خواهد کرد
این روزهای ساکت و سنگین و سیمانی

خورشید هم امشب بساط نور گسترده
در پشت پلک خانه‌ی ماه خراسانی

شناسنامه