این درد را کجا برم ای خیل دردمند!
درد جوانهای که نرویید و شد سپند
بیدرد را چه سود حکایت ز کوه درد؟
بر گوشِ کر؛ سرود نکیساست چون چرند
بغضی دو دسته میفشرد بر گلوی من
چندان که مثل نی شده باریک و بندبند
بغضی که گر بترکد و جوشد ز سینهام
ابری شود سیه ز هِریرود تا خُجند
بغضی ز بیوفایی این کاسهباژگون
این کژدمی که هیچ نداند به جز گزند
بر برگ گل نشانه رَوَد نیشِ گُرزه را
گاهی به نوشخند و زمانی به نیشخند
با مهر؛ قهر و با گل لبخند در ستیز
بر چهرهٔ ملیحِ تبسم به ریشخند
بسیار بیلحاظی و نامرد؛ روزگار!
تا چند یاوه؟ این دهن گند را ببند
ای دلقک دوروی سیهکار چند رنگ!
زهر نِژادگانی و بر سِفلگان چو قند
بر من مگوی قِصه ز اسطورههای تلخ
من خواندهام تمامی پازند را و زند
غیر از گلوی صید که داند که چیست حال؟
بر گردنی که تنگ شود حلقهٔ کمند
من دانم و دلم که چه بیرحم؛ نشتری!
پایِ اسیرِ آبله داند ز کال و کند
زان دردناکتر که ببینی به چشم خویش
جان تو را گرفته و بر شانه میبرند (1)
1. اشاره به این مصراع سعدی: «من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود»