هی، رنگینکمان!
رنگینکمان!
مدادهای کودکیام را به من برگردان
تا دریچهای بکشم
رو به باغهای جنوب،
تا بر لبان زخمیام
لبخندی رسم کنم،
تا به این قلب مصنوعی
خونی بدمم.
چه حس غریبی دارد، نه؟
از برگهایت فرشی سرخ بگسترانند
و آخرین حاصلت
گنجشک بلورینی باشد
که بر شاخهات یخ بسته است.
زندگیست دیگر
یک روز که آنروی سگاش بالا آمد
تفنگی بر شقیقهات میگذارد
و خودش را خالی میکند.
هی، رنگینکمان!
رنگینکمان!
میشود آیا، روزی از روی این مردان بگذری
و به زنانی مبدلشان کنی
که نام دیگرشان مهربانی است؟