آخرین اشعار

گنجشک بلورین

هی، رنگین‌کمان!
رنگین‌کمان!
مدادهای کودکی‌ام را به من برگردان
تا دریچه‌‎ای بکشم
رو به باغ‌های جنوب،
تا بر لبان زخمی‌ام
لبخندی رسم کنم،
تا به این قلب مصنوعی
خونی بدمم.

چه حس غریبی دارد، نه؟
از برگ‌هایت فرشی سرخ بگسترانند
و آخرین حاصلت
گنجشک بلورینی باشد
که بر شاخه‌ات یخ بسته است.

زندگی‌ست دیگر
یک روز که آن‌روی سگ‌اش بالا آمد
تفنگی بر شقیقه‌ات می‌گذارد
و خودش را خالی می‌کند.

هی، رنگین‌کمان!
رنگین‌کمان!
می‌شود آیا، روزی از روی این مردان بگذری
و به زنانی مبدل‌شان کنی
که نام دیگرشان مهربانی است؟

شناسنامه