چشمانت را نشکن
در مسیر برهنه گی پاهایم
بگذار آباد بگذرم
می روم که دوباره بیدار کنم کوه را
تفنگ ها بسیار خفته اند
شاید از ازل قسمت همین بود
که زنده گی را
من با تفنگ و تو با غم
سر کنیم
اینک یقین کرده ام
همه دروغ می گویند
برایشان بگو:
ناوگان خلیج را، چونان سر نیزه ای
از گردۀ خاورمیانه درآرند
تا ندای صلح را
دروغ ترین آوا نپنداریم
برای شان بگو
آرامش را اول به شب های نیویارک هدیه کنند
پریشانی روز افزون افغانستان و دموکرسی
عراق شرحه شرحه و باز هم دموکرسی
هومانیسم هالیودی هم از آن خودشان باد
قرن ها تازیانه به کف
تا عطوفت زن پیش تاخته اند
دیری نمی شود که شاخۀ گل، تجویز می کنند
در امریکا هنوز
“آزادی تنها در هوایی است که استنشاق می کنند”
کافی است باری
پنجره یی از کاخ سفید را
که سوی ایالات سیاه بسته است
بکشایند
اما هراس این است
که عمو سام برچپق
جای تنباکوی کوبا
نفت می ریزد
برایشان بگو
از دموکرسی باب ۵۲ سخن نگویند
تا اسلام در دستان اسامه نیفتد
از کرامت انسان هم
نخست در رینگ های کشتی کچ دفاع کنند
و از آدمیت آنانی را بگویند
که مشت و آهن بر فرق انسانیت فرود می آید
و از پشت رینگ فریاد می زنند
بکش! بکش!
آری
گلادیاتور ها هنوز هم میمیرند تا آن ها اندکی
از کسالت سکس و الکل در امان باشند
ما را بگذارند با وحشت مان به سر بریم
بی دست آن ها شاید
روزگاری اهلی شدیم
تفاله های نیویارک را در کوره های تروریزم
ذوب میکنند
آن را دیگر بر نمی گردانند
قرار چنین است
برای شان مناری کافیست
از هزاران سپاهی گمنام
بگذار بگذرم
تا سنگر ها را بیدار کنم
درین زمانه حتا
بی اتم نمی شود
شاید قسمت همین بود
که من با تفنگ و تو با غم
زنده گی سر کنیم
چشمانت را نشکن