برای ابراهیم
ابراهیم
نه تو میتوانی غمها را بشكنی
تبر بزرگ را بر دوش بزرگترین غم بنشانی
و زیر لب با خدایت بخندی
تو تنها میتوانی
رستوران كوچكی در «اُكانول» را جارو بكشی
و گاهی بیگدار به دخترك زیبا، چشمك بزنی.
نه من الیاسم
كه میگویند هنوز زنده است
و بر دریاهای بیدر و پیكر فرمانروایی میكند
من تنها میتوانم
قرصهای افسردگیام را از یاد نبرم
و مواظب باشم مستی
به سركهای* منتهی به شهر سرایت نكند.
تاریكی ادامه دارد
بیا لبهامان را آتش بزنیم
و روح آوارهمان را به آسمان بفرستیم
تا ابر شوند
ببارند
و ما را چون مورچههای كوچك ِ دلتنگ در خود غرق كنند…
– آری
گاهی بهتر است خیالبافی كنیم.
ابراهیم
ما پیامبران بیكتاب و نان و نامهایم
كه صبحها از شانهی گرسنهی شب برمیخیزیم
چینهای پیشانیمان را اتو میكشیم
و به اسماعیل خوشبخت همسایه لبخند میزنیم
– آری
گاهی بهتر است دروغ بگوییم.
* سَرَك: خیابان، جاده