مردان برنو خفته در خونند ای بانوی چادر نشین کوه
همچون تنور شعله ور – هر شب – برمیکشند از آستین کوه
در روشنای صبح کوهستان مردان آتش پاره این قوم
با خون گرم عاشقی بستند سربند سرخی بر جبین کوه
از تار و پود خانمان خاتون امشب فقط دل مختهها زندهست
دوشیزگان ایل هم رفتند در پویش گام متین کوه
بعد از قتال گرم عاشورا انگار با خود گویه کرد از غیظ :
ای دل پریش سو کمند ای زن! برگرد سوی سرزمین کوه
فردا نفیر سربی برنو در لابهلای کوه میپیچد
در گوش تنگ آسمان خوشتر بانگ تفنگی از کمین کوه
بانوی شعرم هاجر شرم است دل در گرو از مهر اسماعیل
یا زینبی بر کشتگان خویش بنشسته چون صبر وزین کوه