دریا، که دید کودک، برگ گذر ندارد،
تنها و بی پناه است، با خود پدر ندارد،
دریا، که دید کودک، از دودمان صحراست
در سرزمین دریا ، اذن چَکر1 ندارد
از کام جنگ جَسته، آواره است و خسته،
در کولهبار بختش، ساز سفر ندارد
دریا، که دید ساحل، از ازدحام خالیست
چیزی برای جذب و جلبِ نظر ندارد
فکری به خاطرش خورد، بادی به کلهاش زد
دید این سیاهبازی خرج آنقدر ندارد
کودک نمیتواند با موج دربیفتد
با باد پنجه سازد، کودک که پر ندارد
کودک نمیتواندجایی پناه گیرد
دریا فریبکار، است کوه و کمر ندارد
موج بلند کوبید، بر صخره، باز برگشت
موسای عصر آهن، شأن بشر ندارد
دریاندیده کودک، با موج مهربان است
صدبار گفته مادر: دریا خطر ندارد
آنسوی مرز دریا، شهر امید و رویاست
نرم است خوی توفان، زیر و زبر ندارد
صبح و چند عکاس در حال ترک ساحل
با سوژههای تازه، شهر این خبر ندارد.
1.چَکر : گشت و گذار، تفرّج